جنجالی ترین رمان پلیسی | بهترین رمان عاشقانه پلیسی
#پارت_سه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان
با تمام ناتوانیام پوزخندی به لب نشاندم و سعی در نشستن مجدد کردم. دیدن این تلاش برای اویی که بویی از انسانیت نبرده بود بسیار سخت آمد که اینبار به جای چکمه، سر اسلحه را به محل برخورد گلوله قبلی فشرد و صدای شلیک گلوله درست درجای قبلی، نفسم را از درد گرفت.
چندی نگذشت که چهرهی منفور آن سرباز از دیدم تار شد و سیاهی، منظر دیدهام را نقش زد...
***
همهمهی عجیبی در سرم پیچیده بود، تاریکی چشمانم هر لحظه کمتر میشد و گرما، عطش را به جانم میانداخت.
چند دقیقهای گذشت تا هوشیاریام را به دست آوردم اما مکانی که میدیدم، هیچ تشابهی به دنیای پس از مرگ نداشت؛ بلکه اتاقی بود خالی، با پنجرههایی که با پلاستیکهای سیاه پوشانده شده و گرمای اتاق، آنجا را به یک جهنم زمینی بدل کرده بود.
تکانی به بدنم دادم که درد، نگاهم را به خونریزی شانهام کشید، این درد تنها یک نشانه داشت، اسارت چیزی بود که در آن لحظه گریبانم را گرفته بود...
با باز شدن در چوبی اتاق و پرت شدن یک جسم نحیف به داخل، توجهم به آن دخترک غلتیده درخون جلب شد.
لباسهای خاکی و صورتی که با خون پوشیده شده بود، اولین چیزی بود که در نظرم آمد؛ چنان نفس- نفس میزد که گویا درحال مرگ است و در دنیایی سپری میکرد که حتی متوجه حضور من در آن اتاق نشد.
با عجز خودش را روی زمین خاک گرفته سر داد و به در رساند، درحینی که انگشتهای بیجانش را به در میکوبید، با صدایی تحلیل رفته شروع به نفرین آن اشخاص به اصطلاح با خدا کرد!
سرم به قدری سنگینی میکرد که هر چند ثانیه احتمال بسته شدن چشمانم را میدادم. انگار دخترک تازه نگاهش به من افتاده بود که به سختی خودش را بالا کشید و در حالی که شال پاره و خاکیاش را روی موهای آشفتهاش میکشید، به در تکیه زد.
- هی تو! ایرانی هستی؟
متعجب از لحن خشن و گارد تهاجمی صدایش، بیشتر لای چشمم را باز کردم و در پاسخش، تنها سری تکان دادم.
- از... لباسهات مشخصه، مطمئعنم هیچ وقت، فکرش رو نمیکردی کارت به اینجا برسه... مثل من!
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان
با تمام ناتوانیام پوزخندی به لب نشاندم و سعی در نشستن مجدد کردم. دیدن این تلاش برای اویی که بویی از انسانیت نبرده بود بسیار سخت آمد که اینبار به جای چکمه، سر اسلحه را به محل برخورد گلوله قبلی فشرد و صدای شلیک گلوله درست درجای قبلی، نفسم را از درد گرفت.
چندی نگذشت که چهرهی منفور آن سرباز از دیدم تار شد و سیاهی، منظر دیدهام را نقش زد...
***
همهمهی عجیبی در سرم پیچیده بود، تاریکی چشمانم هر لحظه کمتر میشد و گرما، عطش را به جانم میانداخت.
چند دقیقهای گذشت تا هوشیاریام را به دست آوردم اما مکانی که میدیدم، هیچ تشابهی به دنیای پس از مرگ نداشت؛ بلکه اتاقی بود خالی، با پنجرههایی که با پلاستیکهای سیاه پوشانده شده و گرمای اتاق، آنجا را به یک جهنم زمینی بدل کرده بود.
تکانی به بدنم دادم که درد، نگاهم را به خونریزی شانهام کشید، این درد تنها یک نشانه داشت، اسارت چیزی بود که در آن لحظه گریبانم را گرفته بود...
با باز شدن در چوبی اتاق و پرت شدن یک جسم نحیف به داخل، توجهم به آن دخترک غلتیده درخون جلب شد.
لباسهای خاکی و صورتی که با خون پوشیده شده بود، اولین چیزی بود که در نظرم آمد؛ چنان نفس- نفس میزد که گویا درحال مرگ است و در دنیایی سپری میکرد که حتی متوجه حضور من در آن اتاق نشد.
با عجز خودش را روی زمین خاک گرفته سر داد و به در رساند، درحینی که انگشتهای بیجانش را به در میکوبید، با صدایی تحلیل رفته شروع به نفرین آن اشخاص به اصطلاح با خدا کرد!
سرم به قدری سنگینی میکرد که هر چند ثانیه احتمال بسته شدن چشمانم را میدادم. انگار دخترک تازه نگاهش به من افتاده بود که به سختی خودش را بالا کشید و در حالی که شال پاره و خاکیاش را روی موهای آشفتهاش میکشید، به در تکیه زد.
- هی تو! ایرانی هستی؟
متعجب از لحن خشن و گارد تهاجمی صدایش، بیشتر لای چشمم را باز کردم و در پاسخش، تنها سری تکان دادم.
- از... لباسهات مشخصه، مطمئعنم هیچ وقت، فکرش رو نمیکردی کارت به اینجا برسه... مثل من!
۲.۲k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.